یک خانه و یک من یک قاب عکس و یک من یک کوچه و یک من یک پارک و یک من هزار غم و یک من یک رفتنت و یک من یک تنهایی و یک من دنیایی از صبر و یک من یک عمر چشم انتظار و یک من یک زندگی بدون صفا و یک من یک من یک من و یک من
تا قلم بر دست میگیرم اشک هایم هم قلم من میشنود مینویسم از روزگار تلخ تورفتی من ماندم غم آشام خوش شد زبان من ز تنهایی من چو باتو بلبل سخن گفتم تو بامن درشت سخن گفتی امید بریده ومن ترک دیار خواهم کرد زندگانی را یک حرکت برباد کرد
دل ندارد طاقتی در این روزگاربی ملایمتی نداردچو عشقی درسر میروم به جایی که شاید کم شود از این درد اشک هایی که روزانه می بارند چشم هایی که دیگر طاقت ندارند ولی باز هم ببار ای چشمان من نمیاید کسی به کمک من ببار چشمان من ببار ببار